حقیقت درون چشم های مرگ
چشمان مرگ رو به آسمان باز شد؛
مرگ بال های زخمی خود را باز و به سمت ماه پرواز کرد...
صدای ناله، صدای التماس،صدای درد...
هرجا که قدم می گذاشت همین صدا ها را میشنید...
مرگ از دنیا متنفر بود
و دنیا عاشقانه تمام وجودش را پای وجود مرگ می ریخت...
مرگ زندگی را دید؛
زندگی فرار کرد، زندگی نمی خواست دنیا بمیرد پس باید زنده می ماند...
مرگ حیات را گم کرد
رفت و آرام دامانش را روی دامنه برفی کوه گسترد
برف سفید رنگ مرگ را به چشم خود دید...
از مرگ برف رود ها متولد شدند
چشمان پایان بخش زندگی به رود افتاد
رود ها گذر می کردند و هر جا که اثری از مرگ بود را سر می کشیدند
مرگ لبخند زد
کسی نمیداند در آن لحظه به چه فکر کرد...
اما لبخند را هرکس به تفسیر خودش معنا کرد
یکی گفت "مرگ از زجر و شکنجه حیات لذت میبرد..."
یکی گفت " مرگ تصویر خود را در رود به شکل شیطان دید..."
ندایی از گوشه دیگری بلند شد، آن فرد نیز نظری از جانب خود داد: مرگ ریسمانی است که به دنبال ویرانی بر گردن حیات پیچیده است...
هرکسی چیزی گفت...اما حقیقت در چشمان مرگ گنجانده شده بود؛
برق چشمان مرگ زیباتر از هر زیبایی این حقیقت را فریاد میکشید:
"من حیات را به ارمغان می آورم"